داسنها و متنهای نویسنده ی ۱۲ ساله نیکتا ناصراحمدی
اطلاعات سايت

رمز عبور را فراموش کردم ؟
آمار مطالب
کل مطالب : 45
کل نظرات : 0

بازديد امروز : 19 نفر
بارديد ديروز : 29 نفر
بازديد هفته : 326 نفر
بازديد ماه : 48 نفر
بازديد سال : 2,395 نفر
بازديد کلي : 25,422 نفر

افراد آنلاين : 2
عضويت سريع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
پيوندهاي روزانه
کدهاي اختصاصي
پشتيباني
theme by
roztemp.ir
RSS

Powered By
Rozblog.Com
تبليغات
رزتمپ

روزگاربی‌رحم

در زندگی ، اتفاقاتی رو به دیده مان میآید ، اتفاقاتی که گاه ذهنمان را روزها دربرمیگیرد،
گاهی ، چشممان برخی را میبیند که بسیار سخن دارند ، می توان از چشمانشان خواند ، میتوان رنج را از چهره شان یافت ،
با هر سخنشان به ما درس عظیمی میدهند ، درسی که شاید تا کنون نیاموخته باشیم ، اما همچون گلی، در ذهنمان شکوفه میدهد و پایدار میماند.


چهره ی کودکانه اش ، دلم را به درد میآورد،
اما گویی ذوقی در چشمانش دیده میشود:
ذوق به زندگی؛
دستان پینه بسته اش ، اشک از چشمانم جاری میکند ، بغض، صدایم را خدشه دار میکند ،مرا شرمسار میکند،
کودکی که شاید از بدو تولد ، رنج ها و دردها بزرگش کردند ، حال همچون کوهی استوار گشته ، دردهایش بی اثر شدند،
حال میجنگد برای ساختن ، زندگی آتی اش ،
طفلی که اکنون ، خود نیز به مادری نیاز دارد ، مادری شده است برای هم خونی که شاید سالها بعد، قرار بر این است که ، او پشتوانه اش شود ؛
چشمهایش چون خورشیدی است که آسمان شبم را روشن میکند،
وقتی به او می نِگَرَم ، امید به زندگی، همچون ، موج دریایی ، در وجودم خروشان میشود،
با وجودش ، به من میآموزد که هیچگاه تسلیم روزگار ، نشوم، روزگار ، حتی بیرحم تر از دشمنی است که از پشت خنجر میزند ،
و من با خنجر های روزگار ، استوار میشوم ، تنم ، رنج هارا بر دوش میکشد،
گذشته ام را با دستانم ترمیم میکنم و معمار آینده ی خود میشوم ، آینده ام را با جان میسازم،
با دیدنش ، دلم به درد میآید ، دردی که توان گفتنش را ندارم ،
خودم را جای کودک میگذارم ، تا شاید اندکی از دردهایش را حس کرده باشم ، تا قدر زندگی را بدانم ، تا آنقدر گله مند نباشم ، شاید کمی شرم روی چشمانم پرده بزند ، زندگی با او چه بی رحم رفتار کرده ، حتی ذره ای محبت دیده نمیشود،
دنیای که ابتدا بی محبت ساخته شده، در انتها شاید پایان خوبی را برای دخترک رقم بزند،
دخترک دردش را به چه کسی بگوید؟
کجا ثانیه ای آرامش داشته باشد؟
مگر تا چه حد صبر دارد؟ تا چه حد استوار گشت است که رنج نیز او را به درد نمیآورد؟
دخترکی که تنش ، انبوه از نقش و نگار های تیر و گلوله است ، و از هر دردش ، زخم میبارد ، به کجا گله کند؟
فریادش گوش شنوا میخواهد ،
میدانم که روزی خدا به فریاد دلش خواهد رسید؛

از چشمانش خوانده ام ، که به امید خدا زندگی میکند ، نه امید به روزگار و آدمهایش ، آدمهایی که خود نیز از جنس روزگارند ،
و شاید حتی برخی بیرحم تر.. .

 

نیکتا ناصراحمدی

Nikna| نیک‌نا

امتياز : نتيجه : 3 امتياز توسط 6 نفر مجموع امتياز : 22

برچسب ها : خوارزمی , انشا , تصویر نویسی , هفتم , اول متوسطه , نیکتا , نیکتا ناصراحمدی , نیکنا , نیک نا , رزبلاگ , روزگار , زندگی , جنگ , فلسطین , کنایه , نگارش , ادبیات ,
بازديد : 96
[ دوشنبه 01 بهمن 1397 ] [ 14:55 ] [ نیکتا ناصراحمدی ]
آخرين مطالب ارسالي
انشا در مورد از محبت خار ها گل میشوند تاريخ : سه شنبه 14 آبان 1398
انشا از پاییز تاريخ : جمعه 19 مهر 1398
حال و روز این روزها تاريخ : یکشنبه 10 شهریور 1398
متن زندگی این روزها تاريخ : پنجشنبه 31 مرداد 1398
متن از انسانیت تاريخ : دوشنبه 14 مرداد 1398
متن از قضاوت تاريخ : پنجشنبه 03 مرداد 1398
دانلود آهنگ های قدیمی تاريخ : سه شنبه 04 تیر 1398
ارسال نظر براي اين مطلب

کد امنیتی رفرش
.: Weblog Themes By roztemp :.

موضوعات
داستان
آرشيو
جست و جو