داسنها و متنهای نویسنده ی ۱۲ ساله نیکتا ناصراحمدی
اطلاعات سايت

رمز عبور را فراموش کردم ؟
آمار مطالب
کل مطالب : 45
کل نظرات : 0

بازديد امروز : 36 نفر
بارديد ديروز : 16 نفر
بازديد هفته : 98 نفر
بازديد ماه : 512 نفر
بازديد سال : 2,859 نفر
بازديد کلي : 25,886 نفر

افراد آنلاين : 1
عضويت سريع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
پيوندهاي روزانه
کدهاي اختصاصي
پشتيباني
theme by
roztemp.ir
RSS

Powered By
Rozblog.Com
تبليغات
رزتمپ

حمل یک قالب یخ بدون دستکش!

امروز پانزدهم مرداد ماه است.. درست وسط تابستان! گرما طاقت فرسا شده..
انگار که آتش روشن کرده باشند، همانقدر گرم ، همانقدر سخت..
میخواهیم کمی فکر کنم! به دیروز و فردایم! به دیروز ایران و فردایش و شاید هم امروزش!
قالبی یخ را در دست میگیرم و در اوج گرما بیرون میروم! یخ را در مشت دستانم فشار میدهم!
دستم بلافاصله به گزگز می افتد، خیسی یخ را حس نمیکنم..از سرما می‌سوزم! دستانم انگاری که بی حس باشند، چیزی را حس نمیکنند.. من اما بی‌تفاوت به سردی یخ و سوزش دستم ، فقط فکر میکنم! به ماه‌هایی که گذشت..به آدمهایی که بودند و دیگر نیستند!
به زلزله های ویران کننده ی سالهای اخیر..به ساختمان هایی که آوار شدند و تبدیل به مشتی خاک!
به کشتی هایی که غرق شدند و هواپیماهایی که سقوط کردند ، و چه آدمهایی که در راه حق‌شان زمین خوردند!
چه زود فراموش شدند! دردها و اندوه های جدید، فرصتی برای عذاداری دردهای کهنه‌شده‌مان ندادند!
دستم بیشتر می‌سوزد، قطرات آب از بین انگشتانم ، چکه می‌کنند ، من حالا سوزش دستم را حس می‌کنم ، حالا درد را می‌فهمم و من حالا درست در وسط تابستان ، از سرما یخ می‌زنم!
دیگر یخی در دستانم نیست! فقط اثرات سردی و سوزش دستم و قطره‌های آب، ندای بودنش را می‌دهند!
و من دعا میکنم که سرنوشتمان چون این یخ در دست مشکلات و سختی ها نباشد
و غم و اندوهِ بی پایان ، از پا دَرِمان نیاورد! مایی را که هنوز به فردایمان امید دارییم و با امید ، ایران را زنده نگه می‌دارییم!

نیک‌نا
نیکتا ناصراحمدی

امتياز : نتيجه : 4 امتياز توسط 4 نفر مجموع امتياز : 18

برچسب ها : انشا ی هشتم , حمل یک قالب یخ بدون دستکش , انشا درمود حمل یک قالب یخ بدون دستکش , انشا درباره ی حمل یک قالب یخ بدون دستکش , نیکتا , نیکتا ناصراحمدی , نیک‌نا , انشا حمل یک قالب یخ بدون دستکش , رزبلاگ ,
بازديد : 125
[ شنبه 28 دی 1398 ] [ 15:05 ] [ نیکتا ناصراحمدی ]

پاییز ، چون دختر زیبا رو ی تنهاست ، با لبخند هایی که طعم دلتنگی میدهند و چاشنیِ دردی که ریشه ی دیرینه ای در این طعم دارد..

لیوان پر از قهوه را در دست میگیرم..

رو به پنجره مینشینم و در افکار پریشانم غرق میشوم..

دلم میگیرد از پاییز..

پاییزی که چون گلوله ای میماند بر تن طبیعت..

پاییزی که دست به دست ماه هایش ، قاتل تدریجی تابستان میشود..

از مهر ماهی که گاه بر خلاف نامش هیچ محبتی در آن نمیبینم..

پاییزی که ، دلهره را با تمام وجود ، به جان کودکان کار می اندازد..

خیالِ کوله ای کوچک و پاهایی که کفش طلب میکنند ، ثانیه ای ذهنشان را رها نمیکند..

و این هوایی که بی رحمانه سردتر میشود و بدن های نحیفی که چشم به لباس گرم دارند..

به این می اندیشم، که پاییز، با تمام زیبایی هایش ، چه غم های بزرگی را در آغوش کشیده..

میدانی؟ هوا که سرد میشود ، به این می اندیشم که چند تن از این کودکان ، سرما را از عمق وجود حس خواهند کرد!

و من از سرمایی که به وجودشان منتقل خواهد شد ، میلرزم!

هرگاه که باران نمیبارد ، به عطوفت خدا فکر میکنم 

که چه جانانه به فکر تک تک بند هایش است و بنده ای که سقف خانه اش آسمان است و به او پناه آورده را نا امید نمیکند!

اخ، جانم ، خورشید را فراموش کردم ، که چه بی منت گرم میکند، تن ها ی یخ بسته را و چه زیبا روشن میکند روز های تاریکی را ، و چقدر حسودی ام میشود به خورشیدی که اینطور مادرانه عشق میورزد..

راستش ، پاییز که میشود دلم میگیرد از وهمی که به جان آدمها می افتد!

اندکی مکث میکنم ، چشمم را میدوزم به برگ های رنگینی که اوج زیبایی خلقت را به تصویر میکشند..و در میابم این شمشیری که از رو بسته ام منصفانه نیست!

این پاییزی که اینطور بی رحمانه به جنگ با افکار کودکان میرود، زیبایی های عمیقی دارد که بخشی از این تاریکی هارا روشنایی می بخشد!

شب هایی طولانی که تورا به مهمانی خدا دعوت میکند..

انبوهی از برگ های آتشین ، که به استقبال قدم های تو می آیند!،

زینتی ست برای آن تاریکی ها!..

و شاید با آمدن پاییز ، پوسته ای را که دور انسانیت کشیده ایم ، بردارییم و انسانیتِ کم رنگ شده ی روزهایمان را رنگ ببخشیم،

شاید با آمدن مهر ماه ، مهر را به قلب هایمان تزریق کنیم ، و کمک حالِ کودکانِ وهم برداشته ، شویم..

با تمام شدن این افکار ، به خود می آیم و به لیوانِ تهی از قهوه ی تلخ مینگرم..

قهوه ای تلخ که باعث زاده شدن نتیجه ی شیرین این افکار شد..

Nikna

17.22

MEHR.2

امتياز : نتيجه : 4 امتياز توسط 2 نفر مجموع امتياز : 9

برچسب ها : انشا در مورد پاییز , انشا از پاییز , متن از پاییز , متن درمورد پاییز , متن پاییز , اشا پاییز , نیکتا ناصراحمدی , نیک‌نا , نیک نا , نیکتا , پاییز , عکس از پاییز ,
بازديد : 63
[ جمعه 19 مهر 1398 ] [ 13:20 ] [ نیکتا ناصراحمدی ]
آخرين مطالب ارسالي
انشا در مورد از محبت خار ها گل میشوند تاريخ : سه شنبه 14 آبان 1398
انشا از پاییز تاريخ : جمعه 19 مهر 1398
حال و روز این روزها تاريخ : یکشنبه 10 شهریور 1398
متن زندگی این روزها تاريخ : پنجشنبه 31 مرداد 1398
متن از انسانیت تاريخ : دوشنبه 14 مرداد 1398
متن از قضاوت تاريخ : پنجشنبه 03 مرداد 1398
دانلود آهنگ های قدیمی تاريخ : سه شنبه 04 تیر 1398
.: Weblog Themes By roztemp :.

موضوعات
داستان
آرشيو
جست و جو